محل تبلیغات شما

شیدو طبق روال هر غروب  روی بلندترین صخره کوه تیاگو نشسته و منتظر بازگشت پدرش و مردان قبیله بود. افسانه ای که مادربزرگش برای او تعریف کرده بود در نظرش تنها یک افسانه نبود. چیزی درون دلش صدا میزد که این یک افسانه نیست واقعیت است؛ گنج عشق .

" . راهن همه چیز را غارت کردند و نودا را که زیباترین دختر قبیله بود با خود بردند. پسر با دستانی بسته به دور شدن معشوق زیبا رویش نگاه میکرد . "

کلمات مادر بزرگ مدام از مقابل چشمانش میگذشت. برایش سوال بود چرا آن پسر حاضر شده بود برای شکستن طلسم جادوگر افسانه قلب خود را از سینه اش درآورده و در دل کوه تیاگو دفن کند.

" اگر او عاشق نودا بود و او را میخواست که باید خود را به او می رساند و با دفن کردن قلبش و کشتن خودش دیگر روی او را ندید. شاید هم تنها چاره نجات نودا همان کار بوده و آن پسر چاره دیگری نداشت. " این تنها یک سوال از چندین سوال ذهن او بود.

رفتار آن پسر در افسانه گنج عشق برای شیدو بسیار عجیب بود. دوست داشت حس او را درک کند. دوست داشت بداند آیا کسی در این دنیا هست که او هم حاضر باشد برای او همان کار را انجام دهد. اگر هست کیست؟ کجاست؟ برای پیدا کردنش باید چشمه ای را که طبق گفته افسانه از دل آن عاشق می جوشید پیدا کرده و جرعه ای از آب آن را بنوشد.

خورشید آرام در افق محو شد و امروز هم از مردان قبیله خبری نشد. آنها برای پیدا کردن آذوقه برای زمستان پیش رو قبیله را ترک کرده بودند. همیشه دوست داشت او هم همراه پدرش باشد. اما پدرش به او گفته بود هر وقت بتوانی بزرگترین نیزه ام را مانند من پرتاب کنی اجازه داری همراه من بیایی. شیدو حتی نمی توانست آن نیزه را به راحتی در دستش بگیرد.

" بهتر است بروم و کمی با نیزه پدر تمرین کنم " آرام زیر لب این را گفت و در زیر نور ماه از صخره ها پایین آمد و به سمت چادرها حرکت کرد. تصویری از دور شدن نودا از آن پسر در ذهنش ایجاد شده بود که هر لحظه مقابل چشمانش بود. فکر می کرد  حتما هر دوشان در حال گریه بودند. اما به این فکر نمی کرد که گریه باعث میشد همدیگر را به خوبی نبینند و به همین دلیل آنها گریه نکردند و تا می توانستند چشم در چشم همدیگر را تماشا کردند. آن دو می گفتند شاید این نگاه آخر باشد پس بهتر است فرصت را از دست ندهیم و نگاه عاشقانه مان را نثار هم کنیم. آن دو زیر لب اسم همدیگر را صدا میزدند و دلشان از این دوری که نمی دانستند تا کی ادامه خواهد داشت سخت تنگ بود. شیدو نمی دانست سرنوشت برای او همین احساسات سخت و شیرین را نوشته است. او مثل هر شب کمی با نیزه بزرگ پدرش تمرین کرد و در فکر افسانه گنج عشق به خواب رفت .

گنج عشق - قسمت اول

افسانه ,هم ,قبیله ,نیزه ,نمی ,عشق ,آن پسر ,گنج عشق ,همدیگر را ,را به ,دوست داشت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها